0
كلي خوبه. باباييه من صبح كه رفت سر كار گفت بعد از ظهر كه اومدم بايد بتوني عرض حياط خونه آقاجونو بري و زمين نخوري...
انقدر زمين خورم تا تونستم.
نينا نگي حسوديم شده اينو ميگمااااا...
اما من يه ني بلند كه 7 بند داشته باشه و شكننده باشه رو بهش ميدم و ميگم اين ني 8 تكه داره.
ازش يه ساز درست كن...
-مجبور نبودن...
-رز سفيد...
-اون چي دوست داره...
-اول ريلكسيشن . بعد مديتيشن...
خوش بحال اون بچه...
منم دلم خواست...
چون مامانم ارتباط عاطفي چنداني با من نداره.
بابايي هم نداره. جفتشون خواهرمو دوست دارن.
اما بابايي يه نگاه ديگه اي به من داره.
حس ميكنم من رو ثمره ي يه خودسازي ميدونه.
مثل نگاهي كه استاد به شاگرد داره...
ولي من از حيث مامان به بچت حسوديم شد...
علاقه مندي ها (Bookmarks)